یادداشت 14 مامانی
دردونه ی من امروز دل مامانی باز برات تنگ شده .... کاش حالمو میدونستی ... رفتم سراغ کتابایی که گرفته بودم ... وای که دلم آتیش گرفت وقتی هر ورقشو نگاه میکردم ... انگار یه بغضی تو گلوم هست که نمیخواد ولم کنه ... هیچی آرومم نکرد ... گفتم شاید برام بنویسم بهتر بشم .... مامانی ... امشب میخوام برم پیش دایی .... خواستم چندتا ازین کتابارو ببرم برا زندایی تا بخونشون ... ولی تا دیدمشون .... دلم برای دردونم تنگ شد میترسم مامانی .... خیلی ... اگه تو نیای ... اگه بیای و نمونی ... خدایا بهم آرامش بده ... کمکم کن .... حرف دلمو بشنو ....................................  ...
نویسنده :
نانا
14:18