شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 14 مامانی

دردونه ی من امروز دل مامانی باز برات تنگ شده .... کاش حالمو میدونستی ... رفتم سراغ کتابایی که گرفته بودم ... وای که دلم آتیش گرفت وقتی هر ورقشو نگاه میکردم ... انگار یه بغضی تو گلوم هست که نمیخواد ولم کنه ... هیچی آرومم نکرد ... گفتم شاید برام بنویسم بهتر بشم .... مامانی ... امشب میخوام برم پیش دایی .... خواستم چندتا ازین کتابارو ببرم برا زندایی تا بخونشون ... ولی تا دیدمشون .... دلم برای دردونم تنگ شد میترسم مامانی .... خیلی ... اگه تو نیای ... اگه بیای و نمونی ... خدایا بهم آرامش بده ... کمکم کن .... حرف دلمو بشنو ....................................  ...
13 اسفند 1389

یادداشت 13 مامانی

عشق من .... امروز با بابایی رفتیم دکتر ... خداروشکر خانم دکتر ناامیدم نکرد ... ولی کلی دارو داده بهم تا بخورم ... خداروشکر مشکل جدیدی نداشتم ... همون قبلیا بود... همینقدر که بهم نگفت بازم منتظرت بمونم برام یه دنیا میارزه .... خییییلی خوشحال شدم عزیز دلم .... بابایی هم خوشحال شد ... هرچند اولش گفت که بهتره صبر کنیم تا حالت حسابی خوب بشه ... ولی بازم من پیروز شدم و راضی شده که از همین ماه بیایم دنبالت ... خیلی خوشحالم مامانی ... خیلی بهتر از دیروزم... یه کم از نگرانیم کم شده ... یه کمیشم مونده ... که با اومدن تو از بین میره ... راستی مامانی .... یه تابلوی خوشکل برای بابایی سفارش دادم .... برای سالگرد ازدواجمون .... ههههه...
11 اسفند 1389

یادداشت 12 مامانی

نازنینم دیروز که مطالب وبلاگتو مرور میکردم ... دیدم یاد رفته بهت بگم که باباییت برای سپندارمذگان برام 3تا تابلو خریده   + یه عروسک خوشکل !!!! نمیدونم چرا تازگیها به عروسک علاقمند شده !!! دیروز که با هم بازار بودیم از جلوی یه مغازه رد شدیم که پر بود از عروسکای کیفی بامزه ... بابایی هم هی اصرار نمود که بخریم !!! منم هی گفتم نه .... ولی وقتی برگشتیم خونه پشیمون شدم که چرا نخریدمشون !!! فقط یه جمله به بابایی گفتم ... کاش یکی ازون کیفا برا نینی میخریدیم ... اونم از خدا خواسته ... گفت فردا میریم میگیریم .... خلاصه مامانی ... امروز   که حال من خیلی خوب نبود ... بابایی تنها رفت همون مغازه ... قرار شد از ...
10 اسفند 1389

یادداشت 11 مامانی

زیبای من دو سه روزی که بابابزرگت اینجا بود نتونستم بیام و برات بنویسم ... بعدشم که باباییه باباییت رفت .... باقی کارای خونه تکونیم رو تموم کردم و الان دیگه در خدمت شمام ... امروز رفتم جواب آزم رو گرفتم ... از وقتی هم برگشتم همش دارم مقاله میسرچم .... از بس که این مقدار هورمونام بالا پایینه ... نمیدونم تو تنم چه خبره !!!! نگرانم مامانی .... اگه این ماهم نتونم بیام سراغت .... وااااااای نه ... خدا نکنه  فردا میرم پیش دکی ... خدایا ... خودت بهم آرامش بده ... نمیدونم اینهمه بی صبری میکنم خوبه یا بده ....ولی مامانی دارم کلافه میشم از بس گاه و بیگاه دلم هواتو میکنه ... از بس همه برنامه ریزیهامو با تقویم چک میکنم تا ببینم کا...
9 اسفند 1389

یادداشت 10 مامانی

عزیز دلم بالاخره اسفندم اومد..... وای که این روزای آخر سال آدم چه حس و حال غریبی پیدا میکنه .... هم نگرانم هم خوشحال هم ناراحت ... نمیدونم چه حسیه   ... ولی انگار بیشتر نگرانم هرچی فکر میکنم که ببینم امسال چکارایی کردم ... یادم نمیاد ... انگار هیچ چیز یادم نیست ... جز غم دوری تو .... از هرکجا شروع میکنم به فکر کردن ... آخرش به همین یه جمله میرسم "" خداروشکر اسفند شد!!! "" خدارو شکر امسال تموم شد !!! "" من اصلا مامان منفی بافی نیستماااا... خیلی هم مثبت فکر میکنم ولی امسال برای من و باباییت سال خوبی نبود ... از مریضی بابایی بگیر تا جر و بحثهای دایی ... تا پر کشیدن تو ... تا از دست دادن د...
3 اسفند 1389